دراز کشیده بود، انگار خواب بود! بلند شد و منو صدا زد... فلانی! به حرفش لبیک گفتم و بلند شدم، جانم حاجی؟ چهره ی مظلومانه ای که داشت مثل همیشه نگاه منو به خودش گره زد و یدفعه گفت: دوست داری قدم بزنیم؟ منم از خدا خواسته لبخندی زدم و به نشانه رضایت یک قدم برداشتم، دستم رو گرفت و فشار داد، انقدر فشار داد که صدام دربیاد اما نه! من فقط لبخند زدم، گفتم حاجی جان ما کتک خوردتیم، میخوای زمینمون بزنی؟؟!! گفت: فلانی خدا نمیذاره کسی زمین بخوره، حتی وقتی توی جبهه کسی تیر میخورد و می افتاد همه میگفتیم که پرید... خدا بهش بال داد...!! چند لحظه ای سکوت بین من و حاج علیرضا حرف دلشو زد، گاهی به من گاهی به حاجی... یدفعه حاجی گفت: صدُ سیُ پنج و ایستاد!! ، گفتم چی؟ گفت: صدُ سیُ پنج ... چشمم به پاش افتاد، دیدم کنار مزاری ایستاده بود... بسیجی عاشق شهید امیر حاج امینی!!! تمام بدنم یخ کرد، حاجی دستمو محکم تر گرفت... تمام بدنش به لرزه افتاده بود، سرم رو بالا آوردم دیدم شونه هاش داره میلرزه، سیل اشک بود که از چشمهای قشنگش سرازیر بود... من همدرد حاجی شدم، گریه کردم، گریه کرد... نوای نوحه حاجی آروم آروم بلند شد... ای اهل عالم مادرم را میزنن... بلند بلند داد میزد ای وای مادرم، ای وای مادرم... هیئت خصوصی ای شد، روضه ی مادر... کنار مزار شهید... تنهای تنها... دیگه نمیشد داد نزد، سیل اشک نریزه... نمیشد... از جان و دل مادر رو صدا میزدیم... حاجی آروم شد ولی من نه... زخمم دهن وا کرده بود، حاجی شونه هامو گرفته بود و میگفت فلانی جان مادر بسه، مجنون مجنونه، وقتی به سرش بزنه دیگه نمیشه جلوشه گرفت، ولی تروخدا آروم باش... دستشو گذاشت روی صورتمو و نگاهش گره زد به نگاهم، آرومم کرد... بلند شد، برگشتیم سر جای اول... دراز کشید و گفتم حاجی پس من چی؟؟!! فقط گفت: واصبر و ما صبرک الا بالله... یدفعه از خواب پریدم، چشمام خیس خیس، دستام یخ یخ، دلم خون خون، بغض گلومو گرفته بود و داشت خفم میکرد، آه پشت سر آه... چشمم افتاد به مزار مرد عشق، گفتم حاجی جان چرا توی خواب، تا کی باید منتظر بمونم، مَشتی نمیخوای منو ببری؟!!! بلند شدم و کنارش نشستم، باز روضه... روضه ی مادر... توی خلوت اون بهشت...