آرام که شد قرآن را بوسید و گذاشت روی تاقچه......
وقتی دلش می گرفت فقط با خواندن قرآن آرام می گرفت
پرده ی حریر را کنار زد و پنجره را به آرامی باز کرد
گنجشکی را دید که دارد از سوراخ کوچک موزائیک حیاط آب می خورد
باران بند آمده بود اما حیاط هنوز خیس بود
داشت آب خوردن گنجشک را تماشا می کرد که ناگهان متوجه یاکریمی شد که گوشه ی حیاط افتاده بود
پنجره را بست و به سرعت خودش را به یاکریم رساند
چشمان یاکریم انگار پر از اشک بود
بال و پرش را شاید بچه ی بازیگوش همسایه زخمی کرده بود
تنش خیس خیس بود
آرام یاکریم را از کنار دیوار برداشت و به اتاق برد
رفت جعبه ی کفشی را که برای عید خریده بود آورد و یاکریم را درون آن گذاشت
زخم بال هایش را با پارچه ای سفید بست
جعبه را در فاصله ی چندمتری از بخاری گذاشت
دوباره به چشمان یاکریم نگاه کرد حالا دیگر اثری از بغض در آن نبود
از بس هوای آسمان در سر داشت به پرندگان تعلق خاطر پیدا کرده بود
دلش می خواست از خاک دل بکند و آسمانی شود...
چند روز بعد یاکریم را دید که روی تاقچه ، کنار رحل قرآن نشسته است
انگار نه انگار که چند روز قبل داشت گوشه ی حیاط جان می داد
با زبان بی زبان داشت می گفت : صاحب این کتاب مخلوقش را رها نمی کند
حتی اگر آن مخلوق یاکریمی زخمی باشد در کنج دیوار...
سالهاست از ماجرای آن روز بارانی و ان گنجشک تشنه و آن یاکریم زخمی می گذرد
حالا یاکریم ها روزی یک بار مزاری را که با خط سرخ روی آن نوشته اند "گمنام" طواف می کنند...