مادری بی قرار فرزندش
روزها را یکی یکی شب کرد
گاهی از انتظار او نالید
گاهی از درد دوری اش تب کرد



نوزده بهار آمد و رفت
نوزده بهارِ حزن انگیز
نوزده بهارِ بی گلشن
نوزده بهار چون پاییز

ناگهان صبح یک طلوع سپید
بر درِ خانه اش کسی کوبید
در نگاهش نشست شبنم اشک
گلِ امٌید در دلش رویید

از مسافر کسی خبر آورد
از پلاک و لباس و سربندش
مشتی از استخوان و مشتی خاک
مانده بود از جوان دلبندش

مادر پیر و دلشکسته کنون
می رود بر سر مزار شهید
می نشیند کنار فرزندش
از سحر تا غروب یک خورشید

خون شهدا